فصل اول – پادشاه فردِ دلاور
روزی روزگاری، یک کشور کوچک به نام کرنوکوپیا وجود داشت که توسط نسل بلند بالایی از پادشاهان مو طلایی اداره می شد. در زمانی که من این را می نوشتم، پادشاه کسی نبود جز فرد دلاور. او در صبح روز تاج گذاریش، این لقب را برای خودش برگزید، آن هم تا حدودی برای اینکه در کنار اسم فرد خوب به نظر می رسید و همچنین برای اینکه یک بار برنامه ریخت تا به تنهایی یک زنبور را گیر بیاورد و آن را بکشد. البته اگر پنج نوکر و یک پسر کفاش را در نظر نگیرید.
پادشاه فردِ دلاور با موج عظیمی از محبوبیت روی تخت پادشاهی نشست. او موی فر دوست داشتنی و سبیل مرتبی داشت و در شلوار تنگ، کلیجه مخملی و پیراهن چروکی که در آن دوره مردان پولدار می پوشیدند، شگفت انگیز به نظر می رسید. در آن زمان گفته می شد که فرد، انسانی سخاوتمند و بشاش است و هر وقت که کسی به او نگاه می اندازد دستانش را برای او تکان می دهد. همچنین او در تصاویر پرتره ای که در سرتاسر پادشاهی توزیع می شد تا در سالن های بزرگ شهر آویزان شود، به شکل وحشتناکی خوشتیپ به نظر می رسید. اکثر مردم کرنوکوپیا از پادشاه جدیدشان خوشحال بودند و خیلی ها معتقد بودند او سرانجام بهتر از پدرش یعنی “ریچارد شایسته” کار خواهد کرد که دندان هایش کاملا کج و کوله و پوسیده بودند (اگر چه در آن دوره کسی دوست نداشت به آن اشاره کند.)
پادشاه فرد به شکلی زیر پوستی آسوده خاطر شده بود و فکر می کرد که فرمانروایی کرنوکوپیا کار بسیار آسانی است. در واقع به نظر می رسید که کشور خودش، خودش را اداره می کند. تقریبا همه ی افراد یک عالمه غذا داشتند، تاجران دیگ هایی از طلا می ساختند و مشاوران فرد از پس هر مشکل کوچکی که ایجاد می شد، برمی آمدند. تنها کاری که برای فرد باقی مانده بود تا انجام دهد این بود که هر وقت در کالسکه اش بیرون می رفت، به هر چیزی که ببیند لبخند بزند و با دو رفیق جون جونی اش یعنی لرد اسپیتلورث و لرد فلاپون در هفته پنج بار به شکار برود.
اسپیتلورث و فلاپون املاک وسیعی در سرتاسر کشور داشتند اما آن ها فهمیده بودند که اگر در قصر همراه با پادشاه زندگی کنند، غذای او را بخورند، گوزن او را شکار کنند و مطمئن شوند که فرد شیفته ی یکی از بانوان خوش چهره ی دربار نشود، زندگی برایشان ارزان تر و مفرح تر می شود. آن ها به هیچ وجه دوست نداشتند که فرد ازدواج کند چون یک ملکه همه ی خوشی آن ها را خراب می کرد. برای مدتی به نظر می رسید که فرد بانو اسلاندا را دوست داشته باشد که مثل فرد که موهای طلایی داشت و خوشتیب بود، زیبا و تاریک به نظر می رسید. اما اسپیتلورث فرد را متقاعد کرده بود که او زیادی برای دوست داشته شدن از طرف کشور به عنوان ملکه جدی و لفظ قلم است. فرد نمیدانست که لرد اسپیتلورث به بانو اسلاندا غبطه می خورد. او یک بار از اسلاندا خواستگاری کرده بود و جواب رد شنیده بود.
لرد اسپیتلورث بسیار لاغر، زیرک و باهوش بود. رفیق او یعنی فلاپون، چهره ی گلگونی داشت و انقدر گنده بود که به شش مرد نیاز بود تا او را سوار اسب گنده ی قهوه ای اش بکنند. اگر چه او به اندازه ی اسپیتلورث باهوش نبود اما باز هم از پادشاه خیلی زیرک تر بود.
هر دوی این لرد ها در چاپلوسی و وانمود کردن به اینکه چقدر از کارهای خوب فرد در همه چیز شگفت زده شده اند استاد بودند. از اسب سواری گرفته تا تیله بازی. اگر اسپیتلورث یک استعداد داشت، آن استعداد قطعا وادار کردن فرد برای انجام چیزهایی بود که به نفع خودش باشد و اگر فلاپون در یک چیزی خوب بود، آن چیز قانع کردن پادشاه به این موضوع بود که هیچ کسی روی زمین همچون دو رفیق جون جونی اش به او وفادار نیست.
فرد فکر می کرد که اسپیتلورث و فلاپون افراد خیلی خوبی هستند. آن ها او را ترغیب می کردند تا مهمانی های تجملی، پیک نیک های برنامه ریزی شده و ضیافت های مجلل برگزار کند. چون کرنوکوپیا، بسیار فراتر از مرز های خود به غذاهایش معروف بود. هر کدام از شهر های این کشور به خاطر نوعی غذای متفاوت شناخته شده بودند و هر کدامشان در جهان با اختلاف زیادی بهترین بودند.
پایتخت کرنوکوپیا یعنی چُکسویل در جنوب کشور قرار داشت و توسط باغ های وسیع میوه، مزارع زیبای گندم طلایی و زمین های سرسبز زمردی که روی آن گاو های سفید شیرده و سالم چرا می کردند احاطه شده بود. خامه، آرد و میوه ی تولید شده توسط کشاورزان آنجا، به نانواهای استثنایی چکسویل داده می شد که شیرینی می پختند.
لطفا به خوشمزه ترین کیک یا بیسکوییتی که تا به حال مزه کرده اید فکر کنید. خب بگذارید به شما بگویم که اگر آن را در چکسویل سرو می کردند، سر تا پا شرمنده می شدند. اگر یک مرد بالغ یک گاز از شیرینی چکسویلی می زد و چشمانش پر از اشک شوق نمی شد، آن شیرینی یک شکست به حساب می آمد و دیگر پخته نمی شد. ویترین های نانوایی چکسویل مملو از خوردنی های لذیذی مثل رویای دوشیزه، گهواره ی پری و از همه مشهور تر امید بهشت بود؛ یک خوراکی که آن قدر به شکل وحشتناک و دردناکی خوشمزه بود که برای مناسبت های خاص سرو می شد و همه ی افراد وقتی آن را می خوردند، از روی خوشحالی گریه می کردند. پادشاه پورفیریو از کشور همسایه ی پلوریتانیا قبل تر برای پادشاه فرد یک نامه فرستاده بود و به او پیشنهاد داده بود تا در عوض تامین مادام العمر امید بهشت، یکی از دخترهایش را برای ازدواج برگزیند اما اسپیتلورث به فرد مشاوره داده بود که در صورت سفیر پلوریتانیا بخندد.
اسپیتلورث گفته بود: “قربان، دخترهای او به هیچ وجه به اندازه ی کافی زیبا نیستند تا با امید بهشت معاوضه شوند.”
در شمال چکسویل، زمین های سرسبز بیشتر و رودخانه های صاف و زلال بیشتری قرار داشت؛ جایی که گاوهای سیاه و خوک های صورتی خوشحال پرورش داده می شدند. این سرزمین ها به نوبه ی خود به دو شهر کردزبرگ و بارونستون خدمت می کردند. دو شهری که توسط یک پل سنگی منحنی که روی رودخانه ی اصلی کرنوکوپیا یعنی فلوما قرار داشت از یکدیگر جدا شده بودند. رودخانه ای که در آن قایق های سفید رنگی، کالاهایی از هر جای کشور را به جای دیگر حمل می کردند.
کردزبرگ به خاطر پنیرش مشهور بود؛ پنیر های حلقوی بزرگ، توپ های چگال نارنجی از جنس پنیر که به عنوان مهمات در توپخانه ها استفاده می شدند، خمره های بزرگ پر شده از پنیرهای رگه آبی و پودر پنیر مخصوص بچه که از مخمل لطیف تر بود.
بارونستون به خاطر ژامبون های دودی و کباب شده با عسل، کناره های بیکن، سوسیس های تند، استیک های آبدار و کیک های گوشت گوزن معروف بود.
رایحه های مطبوع که از دودکش آجری خوراک پزی های برانستون به مشام می آمد با بوی تندی که از درهای پنیرپزی های کردزبرگ در هوا می پیچید مخلوط می شد و در چهل مایلی سرتاسر دو شهر نفس نکشیدن در هوای خوش طعم غیرممکن بود.
بعد از چند ساعت طی کردن مسیر به سمت شمال کردزبرگ و بارونستون، شما به هکتار هایی از تاکستان می رسیدید که در آنها انگور هایی به بزرگی تخم مرغ پرورش داده می شدند و هر کدام از آن ها رسیده، شیرین و آبدار بودند. اگر ماجراجویی تان را در ادامه ی روز ادامه می دادید، به شهر گرانیتیِ جروبام می رسیدید که به شراب هایش مشهور بود. درباره ی هوای جروبام گفته شده بود که اگر در خیابان های آن فقط قدم می زدید، می توانستید مست شوید. بهترین شراب ها به ازای هزاران هزار سکه فروخته می شدند و تاجران شراب جروبام از ثروتمندترین اشخاص پادشاهی بودند.
اما کمی در شمال جروبام، یک چیز عجیبی رخ می داد. انگار که به شکل سحرآمیزی سرزمین های ثروتمند کرنوکوپیا خود به خود به خاطر تولید بهترین گیاهان، بهترین میوه ها و بهترین گندم های جهان از پا در می آمد. درست در شمالی ترین نقطه، مکانی به نام مارشلند وجود داشت و تنها چیزی که در آنجا رشد می کرد، یک سری قارچ بی مزه و سفت و گیاهان خشک و نازک بود که فقط به اندازه ای خوب بود که غذای تعداد کمی گوسفند های بیمار می شد.
مارشلندی هایی که گوسفند دامپروری می کردند، ظاهر پر زرق و برق و منظم و خوش لباس شهروندان جروبام، بارونستون، کردزبرگ یا چکسویل را نداشتند. آن ها نحیف و ژنده پوش بودند. گوسفندان نه چندان تغذیه شده ی آن ها چه در کرنوکوپیا و چه در خارج از آنجا قیمت چندانی نداشتند، پس تعداد کمی از مارشلندی ها در زندگی شان، لذت شراب، پنیر، گوشت و شیرینی های کرنوکوپیا را چشیده بودند. شایع ترین غذای مارشلند یک سوپ گوشت چرب بود که برای پخت آن از گوشت گوسفندانی که برای فروش خیلی پیر بودند استفاده می کردند.
بقیه ی کرنوکوپیا مارشلندی ها را به چشم مردمانی عجیب و غریب، تندخو، کثیف و بداخلاق می دیدند. آن ها صدای کلفت و زمختی داشتند و بقیه ی کرنوکوپیایی ها ادای آن ها را در آورده و صدایی شبیه به خرخر گوسفند های پیر و خشن را در می آوردند. لطیفه هایی درباره ی اخلاق و سادگی شان ساخته می شد. تا آنجایی که به کرنوکوپیایی ها مربوط می شد، تنها چیز به یادماندنی که در رابطه با مارشلند وجود داشت، افسانه ی ایکابِگ بود.
فصل دوم – ایکابگ
افسانه ی ایکابگ به مرور زمان توسط نسل های مختلف مارشلندی ها منتقل شده بود و دهان به دهان چرخیده بود تا به چکسویل برسد. در آن زمان، همه، داستان آن را می دانستند. طبیعتا این افسانه هم همچون افسانه های دیگر بسته به اینکه چه کسی آن را تعریف می کرد، کمی تغییر می یافت. با این حال همه ی داستان ها روی این توافق داشتند که یک هیولا در شمالی ترین نقطه کشور و در قسمت های وسیعی از مرداب تاریک و اغلب مه آلودی زندگی می کند که برای ورود انسان ها بسیار خطرناک است. گفته شده بود که این هیولا بچه ها و گوسفندان را می خورد و گه گاهی هم مردان و زنان بالغی را که شب ها در نزدیکی مرداب پرسه می زدند، می برد.
خلق و خو و ظاهر ایکابگ بسته به کسی که آن ها را توصیف می کرد تغییر می کرد. برخی آن را شبیه مار و برخی هم آن را مشابه اژدها یا گرگ می کشیدند. برخی می گفتند این موجود غرش می کند، برخی دیگر می گفتند که مثل مار صدای هیس در می آورد و هنوز هم افرادی بودند که می گفتند همچون مه هایی که روی مرداب می نشینند، این موجود نیز به شکل ساکت و بدون هشداری هدفش را دچار حادثه می کند.
ایکابگی که مردم از آن صحبت می کردند، قدرت های خارق العاده ای داشت. این هیولا می توانست صدای انسان ها را تقلید کند تا مسافران را به سوی چنگال هایش بکشاند. اگر شما تلاش می کردید تا آن را بکشید، به شکل سحرآمیزی خودش را درمان می کرد و در غیر این صورت به دو ایکابگ تقسیم می شد؛ می توانست پرواز کند، آتش بیرون دهد، سم شلیک کند – قدرت های ایکابگ به اندازه ی تخیل روایتگر داستانش عالی بود.
پدر و مادرها در سرتاسر پادشاهی به بچه هایشان می گفتند: “وقتی دارم کار می کنم، حواستان باشد که باغ را ترک نکنید وگرنه ایکابگ شما را می گیرد و یکسره قورتتان می دهد” و در تمام کشور مبارزه با ایکابگ، بازی همه پسرها و دخترها شده بود. آن ها همچنین سعی می کردند تا همدیگر را با داستان ایکابگ بترسانند و حتی اگر داستان خیلی متقاعد کننده می شد، درباره ی ایکابگ کابوس می دیدند.
بِرت بیمِش یک پسر کوچک بود. وقتی که یک شب، خوانواده ای به نام دُوِتِیل برای صرف شام به خانه شان آمدند، آقای دوتیل همه را با چیزی که ادعا می کرد آخرین اخبار از ایکابگ بود، سرگرم کرد. آن شب، برتِ پنج ساله هق هق کنان و وحشت زده از خواب بیدار شد. او خواب دیده بود که چشمان بزرگ و درخشان یک هیولا روبروی یک مرداب مه آلودی که در آن غرق می شد، به او زل زده اند.
مادر او که پاورچین پاورچین و همراه با یک شمع وارد اتاق او شده بود و در آن لحظه او را روی دامنش به پشت و رو تکان می داد، زمزمه کرد: “برتی، آرام باش، هیچ ایکابگی وجود ندارد. این فقط یک داستان احمقانه است”. برتی سکسکه کنان گفت: “ا-اما آقای دوتیل گفت که یک سری از گوسفندان گم شده اند.”
خانم بیمش گفت: “معلومه که گم شده اند اما نه به خاطر اینکه یک هیولا آن ها راگرفته است. گوسفندها موجودات احمقی هستند. آن ها سرگردان می چرخند و در مرداب گم می شوند.”
- “ا-اما آقای دوتیل گفت که مردم هم گم می شوند”
خانم بیمش گفت: “فقط مردمی که انقدر خنگ هستند که شب ها در مرداب سرگردان شوند. الان آرام باش برتی، هیچ هیولایی وجود ندارد”
- “اما آقای دوتیل گفت که مردم خارج از پنجره هایشان صداهایی می شنوند و صبح ها مرغ هایشان ناپدید شده اند.”
خانم بیمش نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. “برتی. صدایی که آن ها می شنوند، صدای دزد های معمولی است. آن ها همیشه در مارشلند از هم دزدی می کنند. اینکه ایکابگ را مقصر بدانند آسان تر از این است که قبول کنند همسایه هایشان از آن ها دزدی می کنند.”
برتی با حیرت گفت: “دزدی می کنند؟” او که روی دامن مادرش نشسته بود و به او با تعجب زل زده بود، گفت: “دزدی کار کثیفی است، نه مامان؟”
خانم بیمش که برت را بلند می کرد تا او را دوباره با محبت به تخت خواب گرمش برگرداند و برای خواب آماده کند، گفت: “دزدی قطعا کار کثیفی است، اما خوشبختانه ما نزدیک آن مارشلندی های بی قانون زندگی نمی کنیم.”
او شمع را برداشت و پاورچین پاورچین از اتاق خواب خارج شد.
او در راهرو زمزمه کرد: “شب بخیر” او معمولا این جمله را هم اضافه می کرد: “نزار ایکابگ گاز بگیره” چیزی که پدر و مادر ها در سرتاسر کرنوکوپیا در وقت خواب به بچه هایشان می گفتند. اما به جای این جمله، او گفت: “راحت بخواب”
برت دوباره به خواب رفت و در خوابش هیچ هیولایی را ندید.
این اتفاق به شکلی افتاد که آقای دوتیل و خانم بیمش دوستان خوبی بودند. آن ها در مدرسه در یک کلاس بودند و همدیگر را در تمام زندگی شان می شناختند. وقتی آقای دوتیل شنید برت به خاطر او کابوس دیده است، احساس شرمندگی پیدا کرد. از آنجایی که او بهترین نجار چکسویل بود، تصمیم گرفت تا برای پسرک یک ایکابگ بتراشد. این اسباب بازی، دارای یک دهان خندان و کشیده و پر از دندان بود و پاهای بزرگش چنگال داشت و در آن زمان تبدیل به اسباب بازی مورد علاقه ی برتی شده بود.
اگر به برت، پدر و مادرش و یا خانواده دوتیل در همسایگی شان یا هر کسی در تمام پادشاهی کرنوکوپیا می گفتند که قرار است اتفاقات وحشناکی کرنوکوپیا را درگیر کند و همه ی آن ها زیر سر اسطوره ی ایکابگ خواهد بود، خنده شان می گرفت. آن ها در خوشحال ترین پادشاهی جهان زندگی می کردند. ایکابگ چه آسیبی می توانست به آن ها بزند؟
فصل سوم – مرگ یک خیاط
خانواده های بیمش و دوتیل هر دو در مکانی به نام “شهرِ درونِ شهر” زندگی می کردند. این مکان بخشی از چکسویل بود که همه ی افرادی که برای پادشاه فرد کار می کردند، در آنجا خانه داشتند. باغبان ها، آشپزها، طراحان لباس، پیشخدمت ها، خیاط ها، سنگ تراش ها، متصدی اسب ها، نجار ها، نوکران و ندیمه ها: همه ی آن ها درست در خارج از زمین های قصر، کلبه های تمیز و کوچکی را اشغال کرده بودند.
“شهر درون شهر” توسط یک دیوار بلند سفید از بقیه ی چکسویل جدا شده بود. دروازه های درون دیوار در طول روز باز بودند تا شهروندان بتوانند دوستان و خانواده هایشان که در دیگر جاهای چکسویل هستند را ملاقات کنند و به مغازه ها بروند. در شب، دروازه های عظیم دیوار بسته بودند و همه ی افراد در “شهر درون شهر” مانند پادشاه، تحت حفاظت گارد سلطنتی می خوابیدند.
سرگرد بیمش، پدر برت رئیس گارد سلطنتی بود. یک مرد خوشتیپ و بشاش که سوار یک اسب نقره ای و خاکستری می شد و پادشاه فرد، لرد اسپیتلورث و لرد فلاپون را در سفرهای شکارشان همراهی می کرد که معمولا پنج بار در هفته اتفاق می افتاد. پادشاه از سرگرد بیمش خوشش می آمد و همچنین مادر برت را دوست داشت، چون برتا بیمش سرآشپز مخصوص شخص پادشاه بود؛ یک افتخار بزرگ در شهر نانواهای درجه یک جهان. با توجه به عادت برتا به آوردن کیک های مجلسی به خانه، کیک هایی که کاملا بی نقص از آب در نیامده بودند، برت یک پسر کوچک چاق بود و با این که دوست ندارم به این موضوع اشاره کنم اما گاهی اوقات بچه های دیگر او را خپل صدا می کردند و اشک او را در می آوردند.
بهترین دوست برت، دیزی دوتیل بود. این دو بچه با فاصله ی کمی از هم به دنیا آمدند و مانند خواهر و برادر رفتار می کردند تا هم بازی. دیزی مدافع برت در برابر قلدرها بود. او لاغر بود اما سرعت خوبی داشت و از آماده هم آماده تر بود تا با هر کسی که به برت میگفت خپل دعوا کند.
پدر دیزی، دَن دوتیل، نجار پادشاه بود و چرخ ها و بدنه ی کالسکه ی او را تعمیر و جایگزین می کرد. علاوه بر اینکه که آقای دوتیل در حکاکی روی چوب بسیار باهوش بود، همچنین برای قصر قطعات مبلمان درست می کرد.
مادر دیزی، دورا دوتیل، سرپرست خیاطان قصر بود؛ این شغل نیز یک شغل پر افتخار دیگر بود چون پادشاه فرد به لباس ها علاقه داشت و هر ماه گروهی از خیاط ها را مشغول دوخت لباس های جدیدی برای خود می کرد.
این علاقه ی پادشاه فرد به ظاهر بود که منجر به یک اتفاق زننده شد، اتفاقی که کتاب های تاریخ کرنوکوپیا از آن به عنوان شروع همه مشکلاتی که گریبانگیر آن پادشاهی کوچک خوشحال شد، یاد می کردند. در زمانی که این اتفاق افتاد فقط عده ی کمی از مردم “شهر درون شهر” چیزی درباره ی آن می دانستند، اگرچه برای بعضی از افراد این اتفاق یک تراژدی وحشتناک بود.
اتفاقی که افتاد این بود:
پادشاه پلوریتانیا برای یک دیدار رسمی با فرد به کرنوکوپیا آمده بود (شاید هنوز امیدوار بود که یکی از دخترانش را با تامین مادام العمر امید بهشت عوض بکند) و فرد تصمیم گرفت که باید برای این مناسبت یک دست لباس جدید داشته باشد. بنفش کدر، با پوشش توری نقره ای، همراه با دکمه های یاقوت و سرآستین هایی از جنس خز نقره ای.
حالا به گوش پادشاه فرد رسید که سرپرست خیاطان، حال چندان خوبی ندارد اما توجه چندانی به این موضوع نکرد. او به کسی غیر از مادر دیزی اعتماد نداشت تا توری نقره ای اش را بدوزد. پس دستور داد که هیچکس دیگری این وظیفه را انجام ندهد. در نتیجه، مادر دیزی برنامه ریزی کرد تا سه روز پشت سر هم تمام تلاشش را بکند تا کار لباس بنفش را برای ملاقات با پادشاه پلوریتانیا به موقع به پایان برساند و در طلوع روز چهارم، دستیارش، او را روی زمین و به صورت مرده پیدا کرد، آن هم با آخرین دکمه های یاقوت که در دستانش باقی مانده بود.
در حالی که فرد هنوز داشت صبحانه اش را می خورد، مشاور ارشد پیش او آمد تا این خبر را اعلام کند. مشاور ارشد یک مرد دانا و پیر به نام هِرینگبون بود که ریش های نقره ای اش به زانویش می رسید. بعد از اینکه او توضیح داد که سرپرست خیاطان مرده است، گفت: “اما اعلیحضرت، من مطمئن هستم که یکی دیگر از بانوان قصر می تواند آخرین دکمه را برای شما درست بکند.” نگاهی در چشمان هرینگبون بود که پادشاه فرد از آن خوشش نیامد. این نگاه به او در اعماق قلبش یک حس نگرانی و ترس را ایجاد کرد.
هنگامی که در ادامه ی آن صبح، خدمتکاران به فرد کمک می کردند تا لباس بنفش جدیدش را بر تن کند، او سعی کرد تا با صحبت کردن درباره ی این موضوع با لرد فلاپون و اسپیتلورث، از احساس عذاب وجدانش بکاهد.
در حالی که خدمتکاران، فرد را داخل شلوار ابریشمی تنگش می کردند، فرد نفس نفس زنان گفت: “منظورم این است که اگر می دانستم که او به شکل جدی بیمار است، طبیعتا اجازه می دادم تا فرد دیگری لباس را بدوزد.”
اسپیتلورث در حالی که صورت زرد و رنگ و رو رفته اش را در آینه ی بالای شومینه بررسی می کرد، گفت: “اعلیحضرت خیلی مهربان هستند. پادشاهی با قلب رئوف تری از ایشان، از شکم مادر زاده نشده است.”
فلاپون از یک مبل کوسن دار در کنار پنجره ناله کرد: “اگر آن زن حال خوشی نداشت باید آن را به زبان می آورد. اگر او به درد کار نمی خورد، باید آن را می گفت. اگر به این موضوع به شکل درستی نگاه کنیم، این خیانتی به پادشاه است یا در هر صورت به لباس شما”
اسپیتلورث که نگاهش را از آینه بر می داشت، گفت: “فلاپون راست می گوید. هیچکسی بهتر از شما با خدمتکارانش رفتار نمی کند، قربان”
در حالی که پادشاه فرد شکم خودش را داخل می داد تا خدمتکاران دکمه های یاقوتش را ببندند، مشتاقانه گفت: “من با آن ها خوب رفتار می کنم، اینطور نیست؟” سپس ادامه داد: “از همه این بحث ها که بگذریم، امروز من باید به بهترین شکل لعنتی خودم به نظر برسم. ایتطور نیست؟ شما که می دانید پادشاه پلوریتانیا همیشه چقدر خوشتیپ است.”
اسپیتلورث گفت: “اگر پادشاه پلوریتانیا کمی خوش لباس تر از شما ظاهر شود، یک شرمساری ملی خواهد بود.” فلاپون گفت: “این رخداد ناخوشایند را از ذهنتان بیرون کنید، قربان. دلیلی ندارد که یک خیاط ناسپاس، یک روز آفتابی را هدر بدهد.”
و پادشاه فرد با وجود مشاوره های آن دو لرد، باز هم نمی توانست ذهنش را آسوده خاطر کند. شاید بدبین شده بود اما فکر می کرد که بانو اسلاندا به خصوص آن روز، جدی به نظر می رسید. خنده ی خدمتکاران سردتر و احترام ندیمه ها تا حدودی کمتر شده بود. در حالی که دربار پادشاه فرد آن عصر را به برگزاری مهمانی با پادشاه فرد سپری می کردند، افکار او دوباره به خیاطی مرده روی زمین، با آخرین دکمه های یاقوت که محکم در دستانش گرفته بود برمی گشت.
قبل از اینکه آن شب فرد به تختش برود، هرینگبورن درب اتاق خواب او را کوبید. بعد از یک تعظیم بلند، مشاور ارشد از پادشاه پرسید که آیا تمایل دارد تا به مراسم سوگواری خانم دوتیل گل بفرستد یا نه.
فرد به شکلی وحشت زده گفت: “اوه، بله، حتما، یک تاج گل بزرگ بفرست. می دونی، بهشون بگو که من چقدر متأسف هستم و غیره. می تونی ترتیب این کارو بدی، مگه نه هرینگبورن؟”
مشاور ارشد گفت: “قطعا، قربان، و اگر اجازه می دهید بپرسم که آیا شما به طور کلی برنامه دارید تا به دیدار خانواده ی خیاط بروید؟ می دونید، اون ها فقط یه خرده با دروازه های قصر فاصله دارند.”
پادشاه با احتیاط گفت: “به دیدارشان بروم؟ اوه نه هرینگبورن. فکر نمی کنم که تمایل داشته باشم – منظورم این است که مطمئن هستم آن ها همچین انتظاری ندارند”
هرینگبورن و پادشاه برای چند ثانیه ی کوتاه به یکدیگر نگاه کردند. سپس مشاور ارشد تعظیم کرد و اتاق را ترک کرد. حالا، پادشاه فردی که عادت داشت دیگران به او بگویند که چه فرد شگفت انگیزی است، واقعا از اخمی که مشاور اعظم در حین رفتنش همراه داشت خوشش نیامد. حالا او به جای خجالت کشیدن، احساس عصبانیت کرد.
او دوباره به سمت آینه ای برگشت که روبروی آن داشت سبیل هایش را قبل از خواب شانه می کرد و به بازتاب خودش گفت: “صد هزار افسوس، اما از همه ی این ها گذشته، من پادشاهم و او یک خیاط بود. اگر من مرده بودم، از او انتظار نداشتم تا …”
اما سپس به ذهنش آمد که اگر می مرد، از کل کرنوکوپیا انتظار داشت تا هر کاری که انجام می دانند را متوقف می کردند، برای یک هفته لباس مشکی می پوشیدند و برای او اشک می ریختند. درست مانند همان کاری که برای پدر او یعنی “ریچارد شایسته” انجام داده بودند.
او با بی قراری به بازتابش گفت: “خب بگذریم، زندگی ادامه دارد”
او لباس خواب ابریشمی اش را پوشید، از تخت خواب چهار دیرکی اش بالا رفت، شمع را خاموش کرد و خوابید.
فصل چهارم – خانه ساکت
خانم دوتیل در قبرستان “شهر درون شهر” دفن شد، جایی که نسل های زیادی از خدمتکاران قصر در آنجا آرمیده بودند. دیزی و پدرش دست در دست همدیگر ایستاده بودند و برای زمان زیادی قبر را نگاه می کردند. در حالی که مادر گریان و پدر عبوس برت، او را به آرامی به دور از آنجا هدایت می کردند، برت بر می گشت و به دیزی نگاه می کرد. او میخواست به بهترین دوستش چیزی بگوید اما اتفاقی که افتاد انقدر شدید و وحشتناک بود که حرفی را باقی نمی گذاشت. برت به سختی می توانست تصور کند که اگر مادرش برای همیشه در زمین سرد و سختی قرار می گرفت و ناپدید می شد، چه احساسی خواهد داشت.
وقتی که همه ی دوستان آن ها رفته بودند، آقای دوتیل تاج گل فرستاده شده توسط پادشاه را از سنگ قبر خانم دوتیل دور کرد و گل های برفی که دیزی صبح آن روز جمع کرده بود را جای آن قرار داد. سپس دوتیل ها آهسته به سوی خانه ای قدم زدند که می دانستند دیگر هیچوقت مثل سابق نخواهد شد.
یک هفته بعد از مراسم خاکسپاری، پادشاه همراه با گارد سلطنتی از قصر خارج شد تا به شکار برود. مثل همیشه، همه ی کسانی که در مسیر پادشاه قرار داشتند، با عجله خود را به باغ هایشان می رساندند تا تعظیم کرده، احترام خود را نشان داده و او را تشویق کنند. هنگامی که پادشاه تعظیم کرد و برای آن ها دستانش را تکان داد، توجه اش به باغ جلویی یک کلبه افتاد که خالی بود. روی پنجره ها و در جلویی آن کلبه، پارچه های سیاهی قرار داشت.
او از سرگرد بیمش پرسید: “چه کسانی آنجا زندگی می کنند؟”
بیمش پاسخ داد: “اعلی حضرت آن – آنجا خانه ی دوتیل است.”
پادشاه با ابرو های اخم کرده گفت: “دوتیل، دوتیل. این اسم را قبلا شنیدم، اینطور نیست؟”
سرگرد بیمش گفت: “بَ-بله قربان، آقای دوتیل نجار حضرت همایونی است و خانم دوتیل سرپرست خیاطان اعلی حضرت هستند – بودند.”
پادشاه فرد شتاب زده گفت: “بله، بله، یادم آمد.”
درحالی که او به اسب شیری رنگش تازیانه می زد تا مسیرش را ادامه بدهد، سریعا از کلبه ی دوتیل که پنجره هایش با پارچه های سیاه پوشیده شده بود، گذر کرد. او تمام تلاشش را به کار برد تا به چیزی غیر از شکار امروزش فکر نکند.
اما بعد از آن، هر زمانی که پادشاه بیرون می رفت، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد تا به آن کلبه ی خالی و درب منزل دوتیل که با پارچه های سیاهی پوشیده شده بود، خیره نشود. و هر وقت که او به آن کلبه نگاهی می انداخت، تصویر آن خیاط مرده که یک دکمه ی یاقوت در دستش بود دوباره جلوی چشمانش می آمد. سرانجام، او دیگر نمی توانست تحمل بکند و مشاور ارشد را احضار کرد.
او درحالی که به چشمان پیرمرد نگاه نمی کرد، گفت: “هرینگبون، در مسیر پارک، یک خانه ای در آن گوشه وجود دارد؛ یا بهتر است بگویم یک کلبه ی زیبا با یک باغ نسبتا بزرگ”
-“منظورتان خانه ی دوتیل است، اعلی حضرت؟”
پادشاه فرد با بی خیالی گفت: “اوه، پس آن ها کسانی هستند که آنجا زندگی می کنند. واقعا؟ خب، این به ذهن من آمد که آنجا بیشتر یک خانه بزرگ برای یک خانواده ی کوچک است. من فکر می کنم که شنیده ام که آن ها فقط دو نفر هستند. این واقعیت دارد؟”
-“کاملا درست است اعلی حضرت. آن ها فقط دو نفر هستند از آنجایی که مادر خانواده…”
پادشاه فرد با صدای بلند گفت: “این واقعا درست به نظر نمی رسد که آن کلبه ی خوشگل و جادار فقط به دو نفر داده شود. در حالی که خانواده های پنج و شش نفره وجود دارند که من اعتقاد دارم با کمی فضای بیشتر خوشحال خواهند شد.”
-“شما از من میخواهید تا آن ها را جا به جا کنم، قربان؟”
پادشاه فرد در حالی که تظاهر می کرد به نوک کفش ابریشمی اش علاقه دارد، پاسخ داد: “بله، همین فکر را می کنم.”
مشاور ارشد همراه با تعظیم بلند بالایی گفت: “خیلی خب اعلی حضرت، من باید از آن ها درخواست کنم تا با خانواده ی روچ جا به جا شوند که مطمئن هستم از فضای بیشتر خوشحال خواهند شد. همچنین من باید دوتیل ها را در خانه ی روچ ها قرار دهم.”
پادشاه با نگرانی سوال کرد: “و آن خانه کجا قرار دارد؟” چون آخرین چیزی که می خواست این بود که آن پارچه های سیاه را حتی نزدیک تر از دروازه های شهر ببیند.
مشاور ارشد گفت: “درست در کناره ی “شهر دورن شهر”. بسیار نزدیک به قبرستان، در جن…”
پادشاه فرد که تا پاهایش خم شده بود، صحبت های او را قطع کرد و گفت: “مناسب به نظر می رسد. من به جزییات احتیاج ندارم. فقط این قضیه را ممکن کن. هرینگبون، آفرین.”
و در نتیجه، به دیزی و پدرش دستور داده شد تا خانه شان را با خانه ی خانواده ی کاپیتان روچ عوض بکنند. کاپیتان روچ همچون پدر برت، یکی از اعضای گارد سلطنتی بود. دفعه ی بعد که پادشاه فرد از قصر خارج شد، پارچه های سیاهِ روی در ناپدید شده بودند و بچه های روچ نمایان شده بودند – چهار برادر بی سر و پا که به سوی باغ جلویی می دویدند،بالا و پایین می پریدند، پادشاه را تشویق می کردند و پرچم های کرنوکوپیایی را تکان می دادند. کسانی که برای اولین بار، لقب “خپل” را برای برت بیمش انتخاب کرده بودند. پادشاه فرد هم به آن ها نگاه کرد و برایشان دست تکان داد. هفته ها گذشت و پادشاه فرد همه چیز را درباره ی خانواده ی دوتیل فراموش کرد و دوباره خوشحال شد.
فصل پنجم – دیزی دوتیل
ماه ها بعد از مرگ تکان دهنده ی خانم دوتیل، خدمتکاران پادشاه به دو گروه تقسیم شدند: گروه اول در خفا می گفتند که پادشاه فرد در شیوه ی مرگ او مقصر است. گروه دوم ترجیح می دادند باور داشته باشند که اشتباهی رخ داده و پادشاه نمی توانست بفهمد که خانم دوتیل قبل از دستور گرفتن برای تمام کردن لباس او، چقدر مریض است.
خانم بیمش، سرآشپز پخت شیرینی ها، جزو گروه دوم محسوب می شد. پادشاه همیشه با خانم بیمش مهربان بود و حتی گاهی اوقات او را به اتاق غذاخوری دعوت می کرد تا به او به خاطر پخت خوب “لذت دوک” و “تخیل اضافه” مخصوصا تبریک بگوید. پس خانم بیمش مطمئن بود که او یک مرد مهربان، سخاوتمند و باملاحظه است.
او به شوهرش یعنی سرگرد بیمش گفت: “این خط، این نشان. یک نفر یادش رفته به پادشاه پیغام را برساند. او هیچوقت یک خدمتکار مریض را مجبور به کار کردن نمی کند. من مطمئن هستم که او درباره ی چیزی که اتفاق افتاد، به راستی باید احساس بدی داشته باشد.”
سرگرد بیمش گفت: بله، “مطمئن هستم که او احساس بدی دارد.”
سرگرد بیمش مانند همسرش، می خواست بهترین فکر را درباره ی پادشاه بکند، چون او، و پدر و پدربزرگش همگی قبل از او در گارد سلطتنی با وفاداری خدمت کرده بودند. پس حتی با این که سرگرد بیمش دیده بود که پادشاه فرد بعد از مرگ خانم دوتیل واقعا خوشحال به نظر می رسید و مثل همیشه مرتبا به شکار می رفت و در حالی که می دانست دوتیل ها از خانه ی قدیمی شان به جایی پایین قبرستان منتقل شده اند، تلاش کرد تا باور کند که پادشاه فرد برای اتفاقی که برای خیاطش افتاده متأسف است و دستی در جا به جایی همسر و دخترش نداشته است.
کلبه ی جدید دوتیل ها یک جای تاریک بود. نور خورشید به خاطر درختان سرخدار بلند که در اطراف قبرستان بود، به کلبه نمی رسید. اگر چه پنجره ی اتاق خواب دیزی از شکاف میان شاخه های تاریک، به او نمای واضحی از قبر مادرش را می داد. از آنجایی که او دیگر در خانه ی کناری برت زندگی نمی کرد، دیزی او را در زمان آزادش کمتر می دید، اما برت هر از گاهی که امکانش بود به دیدن دیزی می آمد. فضای کمتری در باغ جدید دیزی برای بازی کردن وجود داشت اما آن ها بازی هایشان را با آن تطبیق می دادند.
هیچ کسی نمی دانست اقای دوتیل چه فکری درباره ی خانه جدیدش و پادشاه می کند. او درباره ی این مسائل با خدمتکاران همکارش حرف نمی زد اما بی سر و صدا سر کار میرفت، پولی که برای حمایت از دخترش نیاز داشت را در می آورد و دیزی را با وجود نبود مادرش به بهترین شکلی که می توانست بزرگ می کرد.
دیزی که از کمک کردن به پدر در کارگاه نجاری اش خوشش می آمد، همیشه در لباس کار، خوشحال ترین فرد بود. او از آن افراد مهربانی بود که کثیف شدن برایش اهمیت نداشت و به لباس ها چندان علاقه مند نبود. با این حال او در روزهای بعد از خاکسپاری، هر روز لباس متفاوتی می پوشید تا یک دست گل تازه به قبر مادرش ببرد. در زمانی که خانم دوتیل زنده بود همانطوری که خودش میگفت همیشه سعی داشت تا دخترش را مجبور بکند که “مانند یک بانوی کوچک” به نظر برسد، برای او لباس های زنانه زیبا و کوچکی درست می کرد و هر از گاهی بعد از اینکه برای پادشاه فرد لباس های باشکوهی می دوخت، از باقی مانده ی اجناسی که پادشاه فرد با بخشندگی اجازه می داد تا پیش خودش نگه دارد، استفاده می کرد.
و در نتیجه یک هفته، یک ماه و سپس یک سال گذشت تا لباس هایی که مادر دیزی دوخته بود، برایش بسیار کوچک شده بودند اما او از آن ها در کمدش به دقت نگهداری می کرد. به نظر می رسید که بقیه ی افراد فراموش کرده بودند که چه بر سر دیزی آمده بود و یا اینکه به نبود مادر او عادت کرده بودند. دیزی هم تظاهر می کرد که عادت کرده بود. زندگی او در ظاهر تقریبا به حالت طبیعی اش برگشته بود. او به پدرش در کارگاه کمک می کرد، کارهای مدرسه اش را انجام می داد و با بهترین دوستش یعنی برت مشغول بازی می شد اما آن ها هیچوقت درباره ی مادرش یا پادشاه صحبت نمی کردند. هر شب دیزی با چشمانی خیره به سنگ قبر دور و سفیدی که در نور ماه می درخشید، دراز می کشید تا اینکه خوابش ببرد.
فصل ششم – دعوا در حیاط
در قسمت پشتی قصر، یک حیاط قرار داشت که طاووس ها قدم می زدند، فواره های آبی به نمایش گذاشته می شدند و از مجسمه های پادشاهان و ملکه های قبلی مراقبت می شد. تا زمانی که بچه های خدمتکاران دم طاووس ها را نمی کشیدند، در حوض فواره ها نمی پریدند و از مجسمه ها بالا نمی رفتند، بعد از مدرسه در آنجا اجازه ی بازی کردن داشتند. بعضی اوقات بانو اسلاندا که بچه ها را دوست داشت به آنجا سر می زد و با بچه ها زنجیره های گل آفتاب گردان درست می کرد اما هیجان انگیزترین لحظه، لحظه ای بود که پادشاه فرد وارد بالکن می شد و برای بچه ها دست تکان می داد که باعث می شد تا آن ها به او تعظیم کرده، احترام خود را نشان داده و او را تشویق کنند. درست همانگونه که پدر و مادرشان به آن ها یاد داده بودند.
زمانی که لرد اسپیتلورث و فلاپون از حیاط گذر می کردند، تنها زمانی بود که بچه ها ساکت می شدند، بازی لی لی شان را متوقف می کردند و تظاهر کردن درباره ی جنگ با ایکابگ را تمام می کردند. این دو لرد هرگز از بچه ها خوششان نمی آمد. آن ها فکر می کردند که این بچه های کوچک و لوس در اواخر بعد از ظهر بیش از حد سر و صدا می کنند. دقیقا زمانی که اسپیتلورث و فلاپون دوست داشتند تا بین شکار و شام یک چرتی بزنند.
یک روز، کمی بعد از تولد هفت سالگی برت و دیزی، وقتی که همه داشتند طبق معمول بین فواره ها و طاووس ها بازی می کردند، دختر سرپرست جدید خیاطان که یک لباس زیبای زربافت صورتی پوشیده بود، گفت:
“اوه، امیدوار هستم که پادشاه امروز برایمان دست تکان بدهد.”
دیزی که نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و متوجه نشده بود چقدر بلند بلند صحبت می کرد، گفت: “خب، من امیدوار نیستم”
همه ی بچه ها با دهان باز چرخیدند تا او را ببینند. دیزی همزمان هم احساس گرما و هم احساس سرما می کرد و همه ی آن ها را می دید که به او خیره شده بودند.
برت زمزمه کرد: “تو نباید این حرف را می زدی” همانطور که او درست در کنار دیزی ایستاده بود، بقیه بچه ها به او نیز زل زده بودند.
دیزی که داشت قرمز می شد، گفت: “اهمیتی برایم ندارد.” همانطور که او شروع به صحبت کرده بود، احتمال داشت که همانگونه هم آن را به پایان برساند. “اگر او مادر من را مجبور نمی کرد که سخت کار بکند، او هنوز زنده بود.”
دیزی احساس کرد خیلی وقت است که او می خواست این حرف ها را با صدای بلند به زبان بیاورد.
دوباره بچه های اطراف دهانشان باز ماند و دختر یکی از ندیمه ها از روی وحشت واقعا جیغ کشید.
برت که این حرف را از مادرش زیاد شنیده بود، گفت: “او بهترین پادشاهی است که کرنوکوپیا تا به حال داشته است.”
دیزی بلند گفت: “نه، او بهترین پادشاه نیست. او خودخواه، مغرور و بی رحم است.”
برت وحشت زده زمزمه کرد: “دیزی، خودت را به نفهمی نزن” این کلمه ی نفهم بود که کار خودش را کرد. وقتی دختر سرپرست جدید خیاطان به لباس کار دیزی اشاره می کرد و پشت سرش با بچه های دیگر زمزمه می کرد و پوزخند میزد، او خودش را به نفهمی زده بود؟ وقتی پدر او سر شب اشک هایش را پاک می کرد و فکر می کرد دیزی نمی فهمد، او خودش را به نفهمی زده بود؟ وقتی برای صحبت با مادرش او باید یک سنگ قبر سرد و سفید را ملاقات می کرد، او خودش را به نفهمی زده بود؟
دیزی دستش را عقب کشید و به صورت برت سیلی زد.
سپس بزرگترین برادر روچ ها که اسمش رودریک بود و حالا در اتاق قدیمی دیزی زندگی می کرد، فریاد زد: “اجازه نده از کاری که کرد طفره برود، خپل!” و بقیه ی پسر ها را سوق داد تا فریاد بزنند: “کتکش بزن، کتکش بزن، کتکش بزن”
برت که وحشت کرده بود، با بی میلی شانه ی دیزی را هل داد و به نظر می رسید که تنها کاری که دیزی می توانست انجام دهد این بود که خودش را روی برت بیندازد و ناگهان همه چیز به خاک و خون کشیده شد تا زمانی که دو بچه توسط پدر برت یعنی سرگرد بیمش از هم جدا شدند. سرگرد بیمشی که از قصر بیرون آمده بود تا ببیند که صدای هیاهو از کجا می آمد و چه خبر شده بود.
لرد اسپیتلورث که از بین سرگرد و دو بچه ای که دعوا می کردند و در کشمکش بودند قدم می زد ناله کنان گفت: “چه رفتار وحشتناکی.”
اما وقتی که رویش را به آن سمت کرد، صورتش پر از نیشخند شد. او مردی بود که می دانست چگونه یک موقعیت را به نفع خودش در بیاورد و فکر می کرد که یک راهی برای دور کردن بچه ها یا شاید برخی از آن ها از قصر پیدا کرده است.
فصل هفتم – لرد اسپیتلورث داستان می گوید
آن شب، دو لرد طبق معمول همراه با پادشاه فرد شام خوردند. سپس بعد از صرف یک وعده ی مجلل از گوشت گوزن بارونستونی که همراه با بهترین شراب جروبام سرو می شد و در کنارش گلچینی از پنیر های کردزبرگ و کمی از گهواره ی پری های نازک خانم بیمش وجود داشت، لرد اسپیتلورث تصمیم گرفت که زمانش فرا رسیده است. او گلویش را صاف کرد و سپس گفت:
“اعلی حضرت، امیدوارم که به خاطر آن دعوای چندش آور بین بچه ها که این بعد از ظهر در حیاط رخ داد، اذیت نشده باشید.”
پادشاه فرد که با خیاطش درباره ی طراحی یک ردای جدید صحبت می کرد و در نتیجه چیزی نشنیده بود، تکرار کرد: “دعوا؟ کدام دعوا؟”
لرد اسپیتلورث که تظاهر می کرد وحشت زده شده، گفت: “اوه، من فکر می کردم که اعلی حضرت می دانند، شاید سرگرد بیمش می توانست همه چیز را درباره ی آن به شما بگوید.”
اما پادشاه فرد بیشتر سرگرم شد تا اینکه اذیت شده باشد.
-“اوه، اسپیتلورث، من باور دارم که نزاع بین بچه ها یک چیز عادی است.”
اسپیتلورث و فلاپون پشت پادشاه همدیگر را به شکل عجیبی نگاه کردند و اسپیتلورث دوباره تلاش کرد.
اسپیتلورث گفت: “اعلی حضرت مثل همیشه روح بسیار مهربانی دارند.”
فلاپون که خرده های نان را از جلوی جلیقه اش پاک می کرد، غرغر کنان گفت: “قطعا برخی پادشاهان مهربان هستند. اگر ایشان شنیده باشند که یک بچه با بی احترامی از تاج و تخت صحبت کرده باشد…”
پادشاه فرد که خنده از صورتش محو می شد، با تعجب فریاد زد: “چه اتفاقی افتاده؟ یک بچه با بی احترامی از من صحبت کرده؟” فرد باور نمی کرد. او به جیغ کشیدن بچه ها از روی خوشحالی وقتی که او از روی بالکن به سوی آن ها تعظیم می کرد عادت داشت.
اسپیتلورث که ناخن هایش را بررسی می کرد، گفت: “من اعتقاد دارم که این اتفاق افتاده است. اما همانطور که اشاره کردم، این سرگرد بیمش بود که بچه ها را جدا کرد… او از همه ی جزییات قضیه خبر دارد.”
شمع ها روی شعمدان های نقره ای کمی تق تق کردند.
پادشاه فرد گفت: “بچه ها هر جور چیزی را برای سرگرمی به زبان می آورند. شک دارم که آن بچه منظور بدی داشته است.”
فلاپون نالید: “در چشمان من بیشتر شبیه یک خیانت لعنتی به نظر می رسد.”
اسپیتلورث سریع اضافه کرد: “اما این سرگرد بیمش است که از جزییات خبر دارد. شاید فلاپون و من، اشتباه شنیده ایم.”
فرد شرابش را مزه مزه کرد. در آن لحظه، یک خدمتکار وارد اتاق شد تا بشقاب های دسر را ببرد.
پادشاه فرد صدا زد: “کنکربی (که اسم آن خدمتکار بود)، سرگرد بیمش را به اینجا بیاور.”
بر خلاف پادشاه و دو لرد، سرگرد بیمش هر شب برای شام هفت وعده غذا نمی خورد. او شامش را ساعت ها قبل به اتمام رسانده بود و وقتی که احضاریه ی پادشاه رسید، آماده می شد تا به خواب برود. سرگرد با عجله لباس خوابش را با یونیفرمش عوض کرد و وقتی که پادشاه فرد، لرد اسپیتلورث و لرد فلاپون در اتاق پذیرایی زرد استراحت می کردند، دوباره وارد قصر شد. اتاق پذیرایی زرد مکانی بود که آن ها روی مبل های ابریشمی می نشستند، شراب های جروبامی بیشتری می نوشیدند و در مورد فلاپون، یک بشقاب دیگر از گهواره ی پری می خوردند.
زمانی که سرگرد بیمش تعظیم بلند بالایی می کرد، پادشاه فرد گفت: “بیمش، من شنیدم که این بعد از ظهر در حیاط یک هیاهوی کوچک وجود داشت.”
قلب سرگرد به دهانش آمد. او امیدوار بود که خبر دعوای برت و دیزی به گوش پادشاه نرسد.
سرگرد بیمش گفت: “اوه، اعلی حضرت، واقعا چیز خاصی نبود.”
فلاپون گفت: “بیمش، بیا، بیا، تو باید افتخار کنی که پسرت را جوری تربیت کردی که تحمل خیانتکاران را نداشته باشد.”
سرگرد بیمش گفت: “من… هیج خبری از خیانت نبود، آن ها فقط بچه هستند، ارباب من.”
پادشاه فرد گفت: “بیمش، درست فهمیده ام؟ پسر تو از من دفاع کرد؟”
سرگرد بیمش در بدترین موقعیت ممکن بود. او نمی خواست به پادشاه بگوید که دیزی چه گفته بود. هر چقدر هم او به پادشاه وفادار بود، کاملا فهمیده بود که چرا آن دخترک بی مادر درباره ی فرد چنین احساسی داشت و آخرین چیزی که می خواست به دردسر انداختن دیزی بود.
همزمان، هم او می دانست که بیست شاهد وجود دارد که میتوانستند دقیقا چیزی که دیزی گفته بود را بازگو کنند و هم مطمئن بود که اگر دروغ بگوید، لرد اسپیتلورث و لرد فلاپون به پادشاه می گویند که او یعنی سرگرد بیمش نیز ناسپاس و خیانت کار است.
سرگرد بیمش گفت: “من… بله، اعلی حضرت، این واقعیت دارد که پسر من از شما دفاع کرد. اگر چه، دختری که آن چیز ناگوار را به زبان آورد نیز تا الان همه چیز را فهمیده. او با مشکلات وحشتناکی دست و پنجه نرم کرده است. اعلی حضرت و حتی افراد بالغ ناراحت هم هر از گاهی بی پروا صحبت می کنند.”
پادشاه فردی که نمی توانست یک دلیل خوب را تصور کند که به یک فرد اجازه دهد تا با بی ادبی درباره ی او صحبت بکند، گفت: “او با چه مشکلات وحشتناکی دست و پنجه نرم کرده است؟”
سرگرد بیمشی که به تابلوی پدر فرد یعنی “ریچارد شایسته” در بالای سر پادشاه زل زده بود، گفت:”او… اسمش دیزی دوتیل است، قربان، مادر او خیاطی بود که…”
پادشاه فرد صحبت های سرگرد بیمش را قطع کرد و با صدای بلند گفت: “بله بله، به یاد دارم. خیلی خب، کارم دیگر تمام شد، بیمش. حالا می توانی بروی.”
سرگرد بیمش که تاحدودی خیالش راحت شده بود، دوباره تعظیم بلندی کرد و وقتی که صدای پادشاه را شنید، تقریبا به در نزدیک شده بود.
” بیمش، آن دختر دقیقا چه چیزی گفت؟”
سرگرد بیمش در حالی که دستگیره ی در را گرفته بود، خشکش زد. او نمی توانست چیزی جز حقیقت بگوید.
سرگرد بیمش گفت: “او گفت که اعلی حضرت خودخواه، مغرور و بی رحم هستند.”
او که جرئت نمی کرد به پادشاه نگاه کند، اتاق را ترک کرد.
فصل هشتم – روز دادخواست
خودخواه، مغرور و بی رحم. خودخواه، مغرور و بی رحم.
وقتی که پادشاه فرد لباس خواب ابریشمی اش را بر تن می کرد، این کلمات به صورت اکو دار در ذهن او می پیچیدند. این نمی توانست واقعیت داشته باشد، می توانست؟ زمان زیادی گذشت تا فرد خوابش ببرد و وقتی که صبح بیدار شد احساس متفاوتی نداشت و همه چیز بدتر به نظر می آمد.
او تصمیم گرفت می خواهد کاری محبت آمیز انجام بدهد و اولین چیزی که به ذهنش آمد، جایزه دادن به پسر بیمش بود که در برابر آن دختر بی ادب از او دفاع کرد. در نتیجه او مدال کوچکی را که معمولا دور گردن سگ شکاری مورد علاقه اش می انداخت را برداشت و به یک ندیمه دستور داد تا یک رمان به آن وصل کند و بیمش ها را به قصر احضار کرد. برت که مادرش او را از کلاس بیرون کشیده بود و با عجله یک کت و شلوار مخملی آبی را پوشیده بود، در حضور پادشاه حرفی برای زدن نداشت. پادشاه فرد که از این رفتار برت خوشحال شده بود، چند دقیقه را صرف کرد تا با مهربانی با پسر صحبت بکند. در همین حین، سرگرد و خانم بیمش به پسرشان افتخار می کردند و از روی غرور نزدیک بود که منفجر شوند. بالاخره، برت با مدال طلایی کوچکش که دور گردنش انداخته بود به مدرسه برگشت و توسط رودریک روچ که معمولا بزرگترین قلدر او بود، به شخص مهمی در زمین بازی تبدیل شده بود. دیزی به طور کلی چیزی نگفت و وقتی که به برت نگاهش قفل کرد، برت قرمز شد و احساس ناراحت بودن کرد و مدال را زیر لباسش و دور از چشمان بقیه برد.
در همین حین پادشاه هنوز کاملا خوشحال نشده بود. یک احساس مضطرب کننده مانند دل درد در کنار او باقی مانده بود و دوباره آن شب به سختی خوابش برد.
وقتی که او روز بعد از خواب بیدار شد، به یاد آورد که آن روز، روز دادخواست است.
روز دادخواست، یک روز ویژه بود که سالی یک بار رقم می خورد. در این روز، رعیت های کرنوکوپیا اجازه داشتند تا با پادشاه همنشین شوند. مسلما این افراد قبل از این که اجازه ی دیدار پادشاه را داشته باشند، توسط مشاوران فرد ارزیابی می شدند. فرد هیچ گاه با مشکلات بزرگ دست و پنجه نرم نکرده بود. او مردمی را دیده بود که گرفتاری هایشان با کمی سکه ی طلا و حرف های محبت آمیز حل و فصل می شد. برای مثال، یک کشاورزی که وسیله ی شخم زنی اش شکسته بود یا یک بانوی سالخورده که گربه هایش مرده بودند. فرد منتظر روز دادخواست بود. این روز فرصتی بود تا او با شکوه ترین لباس هایش را بپوشد و اینکه ببیند او برای مردم عادی کرنوکوپیا چه معنایی می دهد برایش بسیار مهم و تاثیرگذار بود.
خدمدتکاران فرد بعد از صبحانه همراه با لباس جدیدی که او ماه قبل دستور دوخت آن را داده بود، منتظر او بودند تا آن را بر تن پادشاه کنند. شلوار ابریشمی سفید با کلیجه همرنگ با آن و دکمه هایی از جنس طلا و مروارید؛ یک ردا که در گوشه های آن پوست قاقم دوخته شده بود و دارای خط های مایل به قرمز بود؛ کفش های سفید ابریشمی با سگک هایی از جنس طلا و مرواید.
یکی از خدمتکاران او با یک انبر طلایی که برای فر کردن سیبیل از آن استفاده می شد، منتظر بود تا سبیل های فرد را حالت بدهد و یک پیشخدمت با شماری از حلقه های گرانبها روی یک کوسن مخملی، آماده ایستاده بود تا فرد انتخابش را انجام بدهد.
پادشاه فرد که با دستانش به سوی لباسی که خدمتکاران برای تایید نگه داشته بودند اشاره می کرد، با عصبانیت گفت: “همه ی آن ها را ببرید، من آن ها را نمی خواهم.” خدمتکاران خشکشان زد. آن ها مطمئن نبودند که درست شنیده اند. پادشاه فرد علاقه ی زیادی به پروسه ی انتخاب لباس داشت و خودش درخواست اضافه شدن خط های مایل به قرمز و سگگ های تجملی را داده بود. وقتی هیچ کسی تکان نمی خورد، او ناگهانی گفت: “من گفتم آن ها را ببرید، یک چیز ساده و معمولی برای من بیاورید، لباسی را برای من بیاورید که در مراسم سوگواری پدرم پوشیدم.”
در زمانی که خدمتکاران تعظیم کرده، سریعا لباس سفید را دور می کردند و از آن سریعتر با یک لباس مشکی بر می گشتند، پیشخدمت فرد پرسید: “آیا اعلی حضرت حالشان کاملا خوب است؟”
فرد سریعا پاسخ داد: “البته که حالم خوب است. اما من یک مرد هستم نه یک طوطی سرگرم کننده.”
او با بی اعتنایی لباس مشکی را بر تن کرد، که ساده ترین لباسی بود که او داشت. اگر چه هنوز هم زرق و برق داشت، یقه و سرآستینش با لبه های نقره ای تزیین شده بود و دکمه هایی از جنس عقیق و الماس داشت. سپس قبل از اینکه خدمتکار و پیشخدمتی که کوسن پر از حلقه را در دست گرفته بود را مرخص کند، با وجود اینکه خدمتکار کاملا شگفت زده شده بود، فرد به او اجازه داد تا فقط انتهای سبیلش را فر کند.
فرد که خودش را در آینه بررسی می کرد، با خود گفت: ” تمام شد، چطور امکان دارد که به من بگویند مغرور؟ قطعا سیاه یکی از رنگ های مورد علاقه ی من نیست.“
فرد بر خلاف همیشه آن قدر سریع لباس هایش را پوشیده بود که لرد اسپیتلورث و لرد فلاپون سورپرایز شدند. لرد اسپیتلورثی که یکی از خدمتکاران فرد را مجبور می کرد تا جرم گوشش را در بیاورد و لرد فلاپونی که یک بشقاب از لذت دوکی را که از آشپزخانه سفارش داده بود می بلعید. آن ها در حالی که جلیقه شان را می پوشیدند و به خاطر پوشیدن چکمه هایشان لنگ می زدند، دوان دوان از اتاق هایشان بیرون آمدند.
در حالی که دو لرد، فرد را در پایین راهرو دنبال می کردند، فرد آن ها را صدا زد و گفت: “تنبل ها، عجله کنید. مردمی وجود دارند که منتظر من هستند”
و فرد با خود فکر کرد: ” آیا یک پادشاه خودخواه عجله می کرد تا مردم ساده ای را ببیند که تقاضای لطف از سوی او دارند؟ نه، یک پادشاه خودخواه همچین کاری نمی کرد.“
مشاوران فرد که او را سر وقت و با یک لباس ساده دیدند، شوکه شده بودند. البته که مشاور ارشد یعنی هرینگبورن وقتی که تعظیم می کرد، یک خنده ی تاکید کننده در صورتش وجود داشت.
او گفت: “اعلی حضرت زود تشریف آورده اند. مردم از این امر خوشحال خواهند شد. آن ها از طلوع آفتاب صف کشیده بودند.”
پادشاه که در تخت پادشاهی اش جا خوش می کرد و به اسپیتلورث و فلاپون اشاره می کرد که در دو سوی او بنشینند گفت: “آن ها را داخل بیاور، هرینگبورن”
درها باز شدند و دادخواست کنندگان نفر به نفر وارد شدند.
رعیت های فرد معمولا وقتی می فهمیدند که با خود پادشاهی که تصاویرش در تالار های شهر آویزان شده رو در رو شده اند، زبانشان بند می آمد. برخی ها برید بریده صحبت می کردند یا بعضی ها یادشان می رفت که برای چه آمده اند و یکبار یا دو بار مردم غش می کردند.
فرد به ویژه آن روز مهربان بود و هر دادخواست با چند سکه ی طلا در دست دادخواست کننده یا با دعای خیر بچه یا با اجازه دادن به یک زن سالخورده برای بوسیدن دست پادشاه به اتمام می رسید.
آن روز، با اینکه او خندید و سکه های طلا و قول های زیادی را به مردم داد، کلمات دیزی دوتیل مدام در ذهن او به صورت اکودار می پیچید. خودخواه، مغرور و بی رحم. او می خواست کار ویژه ای انجام دهد تا ثابت کند که چه مرد فوق العاده ای بود و نشان دهد که حاضر بود خودش را برای دیگران فدا کند. همه ی پادشاهان کرنوکوپیا در روز دادخواست سکه های طلا و لطف و محبت های کوچکی را اهدا می کردند: فرد میخواست کاری آنچنان باشکوه بکند که برای سال های طولانی باقی بماند و شما با جا به جا کردن کلاه مورد علاقه ی یک کشاورز میوه وارد کتاب تاریخ نمی شوید.
حوصله دو لرد در دو سمت فرد سر رفته بود. آن ها ترجیح می دانند که تا زمان نهار در اتاقشان لم بدهند تا اینکه آنجا بنشینند و به رعیت هایی گوش کنند که درباره ی گرفتاری های ناچیزشان حرف می زدند. بعد از گذشت چند ساعت، آخرین دادخواست کننده با تشکر از اتاق سلطنتی بیرون رفت و فلاپونی که شکمش برای تقریبا یک ساعت سر و صدا می کرد، با آه تسکین، خود را از روی صندلی اش بلند کرد.
فلاپون از روی خوشحالی فریاد زد: “زمان نهار فرا رسیده است” اما وقتی که نگهبانان تلاش می کردند تا درها را ببندند، صدای یک جنجال شنیده شد و درها یکبار دیگر باز شدند.
فصل نهم – داستان چوپان
هرینگبون که سریعا به سمت پادشاه فردی می رفت که تازه از تخت پادشاهی اش برخواسته بود، گفت: “اعلی حضرت، یک چوپان از مارشلند اینجاست که می خواهد شما را دادخواست کند قربان. او یکم دیر کرده – اگر حضرت همایونی می خواهند نهار میل کنند، می توانم او را بفرستم تا برود.
اسپیتلورث که دستمال خوشبویش را زیر دماغش تکان می داد، گفت: “قربان فرض کنید، یک مارشلندی!”
فلاپون گفت: “دیر کردن برای حضور در نزد پادشاه، گستاخی وحشتناکی است.”
فرد بعد از یک مکث کوتاه گفت: “نه، نه، اگر این شخص فقیر این مسیر طولانی را طی کرده باشد، ما باید او را ببینیم. او را داخل بفرست، هرینگبون.”
مشاور ارشد از اینکه نشانه ی دیگری از یک پادشاه جدید، مهربان و باملاحظه می دید، بسیار خوشحال شد و سریعا به سمت درب دوقلو رفت تا به نگهبانان بگوید که اجازه دهند چوپان وارد شود. پادشاه دوباره روی تختش جا خوش کرد و اسپیتلورث و فلاپون با حالت اعتراضانه ای نشستند و صورت های ناراضی به خود گرفتند.
پیرمردی که حالا لنگ لنگان از روی فرش قرمز بلند به سمت تخت حرکت می کرد، بسیار چروکیده و نسبتا کثیف بود و ریش پراکنده و لباس های کهنه و وصله داری داشت. او وقتی که به پادشاه نزدیک شد، کلاهش را برداشت و کاملا وحشت زده به نظر می آمد و وقتی که به محلی رسید که مردم معمولا تعظیم و ادای احترام می کردند، به جای این کار به زانوهایش افتاد.
او خس خس کنان گفت: “اعلی حضرت.” اسپیتلورث آرام ادای او را در آورد و چوپان پیر را با درآوردن صدای گوسفند مسخره کرد: “اععععععلی حضرت”
خنده ی ساکتی روی لب های فلاپون نمایان شد.
چوپان ادامه داد: اعلی حضرت، من پنج روز در سفر بودم تا شم را ببینم. سفر سختی برای من بود. من هر جا که توانستم سوار ازابه شدم و هر کجا که نمی توانستم راه برم، قدم برداشتم و چکمه ی من پر از سوراخ شده است-“
اسپیتلورث که هنوز دماغ گنده اش زیر دستمالش پنهان بود، غر غر کرد: “سریع ادامه بده، بجنب”
“- اما در تمام زمانی که در سفر بودم، به دو چیز فکر می کردم. اول، پچ پیر و دوم اینکه اگر می توانستم به قصر برسم، شم چگونه به من کمک می کردید؟”
پادشاه فرد که شلوار زیاد از حد رفو شده ی چوپان را نگاه می انداخت، پرسید: “ای مرد خوب، “پچ پیر” چیست؟”
چوپان که چشمانش پر از اشک شده بود، پاسخ داد: اشم سگ من است یا بهتر بگویم بود.
پادشاه فرد که کیسه ی پول روی کمربندش را تکان می داد، گفت: آهان، پس چوپان خوب، این چند سکه ی پول را بگیر و برای خودت یک سگ…”
چوپان گفت: “نه قزبان، ممنون از شم، اما مسئله، مسئله ی طلا نیشت. من می توانم به راحتی برای خوزم یه توله سگ پیدا کنم، اگر چه هیچگاه به پای پچ پیر نمی رسد. سپس چوپان با آستینش دماغش را پاک کرد. اسپیتلورث از روی نارضایتی فریاد زد.
پادشاه فرد تا آنجایی که می توانست محبت آمیز پرسید: “خب، پس چرا به دیدن من آمدی؟ “
-“تا به شم بگویم که پچ چگونه با مرگش مواجه شد.”
پادشاه فرد که چشمانش به سمت ساعت طلایی روی طاقچه منحرف می شد، گفت: “آه، خب ما خوشحال می شویم تا داستان را بشنویم اما ترجیح می دهیم که نهار…”
چوپان گفت: “این ایکابگ بوذ که او را خورد، قربان”
یک سکوت عجیب و غریب برقرار شد و سپس اسپیتلورث و فلاپون از خنده منفجر شدند.
چشمان چوپان انقدر مملو از اشک شده بود که اشک هایش روی فرش قرمز می چکید.
-“و وقتی که به آدم ها در طول مسیرم از جروبام به چکسویل گفتم که برای چه پیش شم می آیم، آن ها به من خنذیدند. آن ها برای مسخره کردن من خنذیدند و به من گفتند که یک تخته ام کم است. اما من آن هیولا را با چشمان خوذم دیدم و پچ بدبخت هم قبل از خورده شدنش او را دید.”
پادشاه فرد احساسات قدرتمندی را حس می کرد که او را مجبور می کرد تا همراه با دو لرد بخندد. او می خواست نهارش را بخورد و می خواست از آن چوپان پیر خلاص شود اما در همان هنگام آن صدای آرام و ترسناک در ذهنش زمزمه می کرد خودخواه، مغرور و بی رحم.
پادشاه فرد به چوپان گفت: “چرا به ما نمی گویی که چه اتفاقی رخ داده است؟” و اسپیتلورث و فلاپون به طور همزمان خنده شان را متوقف کردند.
چوپان که دوباره دماغش را با آستینش پاک می کرد، گفت: “خب، قربان، در هوای گرگ و میش و کاملا مه آلوذ، من و پچ در امتداد مرداب به سوی خانه قدم می زدیم. پچ یک مارشتیزل دید.”
پادشاه فرد پرسید: “یک چی دید؟”
-“یک مارشتیزل قربان، آن ها موجوداتی بذون پوست و شبیه به موش هستند که در مرداب زندگی می کنند. اگر شم نگران دم هایشان نباشید، در کیک ها خوشمزه می شوند.”
فلاپون جوری به نظر می رسید که انگار حالت تهوع داشت.
چوپان ادامه داد: “پس پچ آن مارشتیزل را دید و دنبالش کرد. من اسم پچ را فریاد زدم و فریاد زدم، قربان، اما او سرش انقدر شلوغ بود که نمی توانست برگردد. و سپس صدای واغ واغ کردن شنیدم. من گریه کنان پچ را صدا زدم و گفتم: چی پیدا کردی زفیق؟” اما پچ برنگشت، قربان.” چوپان با صدای آرام گفت: “و بعد من او را از درون مه دیدم. یک موجود بسیار بزرگ هشت که چشمانی مثل فانوس و دهانی به وسعت این تخت پادشاهی دارد و دندان های شرارت آمیزش می درخشیدند. و من پچ پیر را فراموش کردم و فرار کردم و فرار کردم تا به خانه برسم. و روز بعد عازم شدم تا بیام و شم رو ببینم. ایکابگ سگ من را خورد و من می خواهم که تنبیه شود.”
پادشاه برای چند ثانیه به چوپان نگاه انداخت و سپس بسیار آهسته روی پاهایش ایستاد.
پادشاه گفت: “چوپان، ما باید همین امروز به شمال سفر کنیم تا مشکل ایکابگ را یک بار برای همیشه حل و فصل کنیم. اگر ردی از این موجود بتواند پیدا شود، خاطر جمع خواهی بود که حتما تا مخفیگاهش تعقیب شده و به خاطر گستاخی اش در زمینه بردن سگت تنبیه می شود. حالا، این چند سکه ی طلا را بگیر و برای خودت به منظور بازگشت به خانه، یک ارابه اجاره کن.”
پادشاه که به سمت اسپیتلورث و فلاپونِ متعجب برمیگشت، گفت: “لرد های من، از شما می خواهم تا لباس سوارکاری تان را پوشیده و من را تا اصطبل ها دنبال کنید. یک شکار جدید پیش روی ما قرار دارد.”
فصل دهم – ماجراجویی پادشاه فرد
پادشاه فرد با گام های بلند از اتاق تخت پادشاهی اش خارج شد و احساس خوبی درباره ی خودش داشت. هیچکس هیچگاه دوباره نمی توانست او را خودخواه، مغرور و بی رحم خطاب کند. برای رفاه یک چوپان بدبو، ساده و پیر و سگ دورگه ی پیر بی ارزشش، او یعنی پادشاه فرد دلاور قرار بود ایکابگ را شکار کند. درست است، ایکابگ وجود خارجی نداشت اما هنوز هم به سرعت وجهه ی خوب او و نجابتش را نشان می داد که حاضر بود به صورت حضوری تا آن سر کشور سفر کرده و این واقعیت را اثبات بکند.
پادشاه که کاملا نهار را فراموش کرده بود، با عجله به طبقه ی بالا و اتاقش رفت و سپس با فریاد خدمتکارش را صدا زد تا بیاید و به او کمک بکند تا لباس مشکی دلگیر را در بیاورد و لباس نبرد را بپوشد. لباسی که قبل تر فرصتش پیش نیامده بود تا آن را تن کند. کت کوتاه مایل به قرمز با دکمه هایی از جنس طلا، یک حمایل بنفش و یک عالمه مدال که فرد به خاطر پادشاه بودنش، اجازه ی انداختنشان را داشت. سپس وقتی فرد در آینه خودش را تماشا می کرد، متوجه شد که لباس نبرد چقدر به او می آید و تعجب کرد که چرا در این همه مدت این لباس را نپوشیده بود. وقتی که خدمتکار کلاه پردار را روی موهای طلایی پادشاه قرار می داد، فرد خودش را در یک نقاشی فرض می کرد که با لباس نبرد روی اسب جنگی شیری مورد علاقه اش قرار دارد و هیولای مار شکلی را به نیزه کشیده است. قطعا خود پادشاه فرد دلاور! چرا که نه؟ او حالا امید نصفه و نیمه ای داشت که ایکابگ واقعا وجود داشته باشد.
در همین حین، مشاور ارشد در حال پخش کردن این خبر در “شهر درون شهر” بود که پادشاه می خواست وارد سفری در طول کشور شود و همه باید آماده باشند تا در زمان ترک شهر، او را تشویق کنند. هرینگبون هیچ اشاره ای به ایکابگ نکرده بود چون اگر احتمالش بود، می خواست از احمق به نظر رسیدن پادشاه جلوگیری کند.
در کمال تأسف خدمتکاری که اسمش کنکربی بود صدای دو مشاور را شنید که با یکدیگر درباره ی برنامه ی پادشاه ناله می کردند. کنکربی فورا این قضیه را به ندیمه ی رابطی گفت که این خبر را در سرتاسر آشپزخانه پخش کرد. جایی که یک سس فروش از بارنستون همراه با سرآشپز در حال شایعه سازی بودند. به طور خلاصه، در زمانی که کاروان پادشاه آماده ی ترک قصر بود، این خبر در کل “شهر درون شهر” پخش شده بود که پادشاه به شمال می رود تا ایکابگ را شکار کند و همچنین این اخبار آماده ی درز شدن به دیگر جاهای چکسویل بود.
ساکنان پایتخت که در پیاده رو ها جمع شده بودند و آماده بودند که پادشاه را تشویق کنند، از یکدیگر می پرسیدند: “آیا یک شوخی است؟ این چه معنایی می دهد؟”
بعضی از افراد شانه ی خود را بالا می انداختند و می خندیدند و می گفتند که پادشاه فقط دنبال سرگرمی بوده. بعضی از افراد سرشان را تکان می دادند و از این ناله می کردند که حتما یک کاسه ای زیر نیم کاسه بوده. هیچ پادشاهی بدون یک دلیل خوب، به صورت مسلح به شمال کشور سفر نخواهد کرد. مردم نگران از هم می پرسیدند: “پادشاه چه چیزی می داند که ما نمی دانیم؟”
بانو اسلاندا به دیگر بانوان دربار در بالکن پیوست تا گرد هم آمدن سربازها را تماشا کند.
من الان باید به شما رازی را بگویم که هیچ کس دیگری نمی دانست. حتی اگر پادشاه از بانو اسلاندا درخواست ازدواج می کرد، امکان نداشت که او با پادشاه وصلت کند. راستش را بخواهید، او عاشق مردی به نام کاپیتان گودفلو بود که اکنون در آن لحظه با دوست خوبش یعنی سرگرد بیمش در حیاط خوش و بش می کرد. بانو اسلاندا که بسیار خجالتی بود هیچگاه نتوانسته بود خودش را راضی کند تا با کاپیتان گودفلو صحبت کند. کاپیتان گودفلویی که روحش هم خبر نداشت که زیباترین زن دربار شیفته ی او بود. هر دو والدین گودفلو که مرده بودند، پنیرپز هایی از کردزبرگ بودند. اگر چه گودفلو هم باهوش و هم شجاع بود اما آن روز ها، روزهایی بود که انتظار نمی رفت پسر یک پنیرپز با یک بانوی سلطنتی ازدواج کند.
در همین حین، به همه ی بچه های خدمتکاران اجازه داده شده بود تا از مدرسه زودتر تعطیل شوند تا عزیمت کاروان جنگی را تماشا کنند. آشپز شیرینی ها یعنی خانم بیمش طبق معمول در آوردن برت عجله کرد تا در نتیجه او مکان خوبی را گیر بیاورد و رفتن پدرش را تماشا کند.
وقتی بالاخره دروازه های قصر باز شدند و اسب سواران بیرون آمدند، برت و خانم بیمش با تمام توانشان هورا کشیدند. خیلی وقت می شد که هیچکس لباس های نبرد را ندیده بود. چقدر هیجان انگیز و لذت بخش بود. نور خورشید از دکمه های طلا، شمشیر های نقره ای و ترومپت های درخشان شیپورچی ها بازتاب می شد و در بالای بالکن های قصر، دستمال های بانوان دربار که به نشانه ی خداحافظی تکان می خوردند شبیه جمعیتی از پرندگان به نظر می رسیدند.
در جلوی صف، پادشاه فرد بر روی اسب نظامی شیری رنگش اسب سواری می کرد، افسار آن را در دستانش گرفته بود و برای جمعیت دست تکان می داد. درست در پشت سر او، اسپیتلورث روی اسب لاغر زرد بود و قیافه ی بی حوصله به خودش گرفته بود و سپس نوبت به فلاپون می رسید که خشمگینانه بی نهار مانده بود و روی اسب قهوه ای عظیم الجثه اش نشسته بود.
در پشت پادشاه و دو لرد، گارد سلطنتی یورش می بردند. همه ی آن ها روی اسب های خال خالی خاکستری بودند به جز سرگرد بیمش که اسب نر خاکستری-نقره ای اش را می راند. قلب خانم بیمش به جوشش در آمده بود که شوهرش را می دید که بسیار خوشتیپ به نظر می آمد.
برت فریاد زد: “بابایی، موفق باشی” و سرگرد بیمش برای پسرش دست تکان داد. (اگر چه او به راستی نباید این کار را انجام می داد)
صف لشکریان که به جمعیت های تشویق کننده ی “شهر درون شهر” لبخند می زدند، به سمت پایین تپه یورش بردند، تا اینکه به دروازه های درون دیوار که به سمت چکسویل بیرونی باز می شدند، رسیدند. آنجا که به دلیل جمعیت زیاد مخفی شده بود، کلبه ی دوتیل ها بود. آقای دوتیل و دیزی به باغشان آمده بودند و فقط می توانستند پر روی کلاه های گارد سلطنتی را ببیند که از آن ها گذر می کردند.
دیزی حس نمی کرد علاقه ی چندانی نسبت به سربازان داشته باشد. او و برت هنوز با یکدیگر صحبت نمی کردند. در واقع برت اولین زنگ تفریح صبح را با رودریک روچ سپری کرده بود، کسی که معمولا دیزی را به خاطر پوشیدن لباس کار به جای لباس دخترانه مسخره می کرد. پس تشویق ها و صدای اسب ها اصلا روحیه ی دیزی را افزایش ندادند.
او پرسید: “واقعا ایکابگی وجود ندارد، اینطور نیست پدر؟”
آقای دوتیل که به کارگاهش بر می گشت، آه کشید و گفت: “نه دیزی، ایکابگی وجود ندارد. اما اگر پادشاه می خواهد به آن باور داشته باشد، به او اجازه بده تا باور داشته باشد. او در مارشلند آزارش به کسی نمی رسد.”
این صحبت ها نشان می دهند که حتی مردان با منطق هم نمی توانستند یک خطر وحشتناک و قریب الوقوع را ببینند.
فصل یازدهم – سفر به شمال
وقتی که پادشاه فرد به سوی خارج از چکسویل و حومه ی شهر اسب سواری می کرد، روحیه اش بیشتر و بیشتر می شد. خبر سفر ناگهانی پادشاه همراه با کاروان به منظور پیدا کردن ایکابگ حالا به کشاورزانی که روی مزارع سرسبز کار می کردند رسیده بود و آن ها همراه با خانواده هایشان دویدند تا پادشاه، دو لرد و گارد سلطتنی را در زمانی که گذر می کردند، تشویق کنند.
پادشاه که نهار نخورده بود، تصمیم گرفت تا در کردزبرگ توقف کرده و یک نهار دیروقت میل کند.
وقتی که آن ها به شهری که برای پنیرهایش معروف بود وارد شدند، پادشاه به سمت کاروانش فریاد زد: “بچه ها، همینجا اتراق می کنیم و مانند سربازها بدون هیچ امکانات خاصی شب را سپری می کنیم و با اولین نور صبح، دوباره سفر را ادامه می دهیم.”
اما البته خبری از سپری کردن شب بدون امکانات برای پادشاه نبود. توریست های کردزبرگ در بهترین مسافرخانه ی شهر، به خیابان ها انداخته می شدند تا برای او جا باز کنند، در نتیجه فرد بعد از یک وعده پنیر برشته ی دلچسب و فاندوی شکلاتی، آن شب را روی یک تخت برنجی با تشکی از جنس پرهای اردک خوابید. از سوی دیگر، لرد اسپیتلورث و لرد فلاپون مجبور شدند تا شب را در یک اتاق کوچک که بالای اصطبل ها بود، سپری کنند. هر دو بعد از یک روز طولانی که روی اسب نشسته بودند، تقریبا مجروح شده بودند. شاید برایتان سوال پیش بیاید که اگر آن ها در هفته پنج بار به شکار می رفتند، چرا به این روزگار افتاده بودند اما واقعیت این بود که آن ها معمولا بعد از نیم ساعت شکار، یواشکی پشت یک درخت می نشستند و آنجا ساندویچ می خوردند و شراب می نوشیدند تا زمانی که وقت برگشت به قصر می شد. هیچکدام از آن ها عادت نداشتند ساعت ها اسب سواری کنند و باسن استخوانی اسپیتلورث شروع به تاول زدن کرده بود.
در صبح روز بعد، خبری توسط سرگرد بیمش به پادشاه داده شد که شهروندان بارونستون بسیار ناراحت بودند که پادشاه ترجیح داده بود تا به جای شهر باشکوه آنان، در کردزبرگ بخوابد. پادشاه فرد که مشتاق نبود خللی در محبوبیتش ایجاد بکند، این دستور را به کاروانش ابلاغ کرد که در یک دایره ی عظیم در بین زمین های اطراف حرکت کرده، توسط کشاورزان در طول مسیر تشویق شده و شب نشده به بارونستون برسند. بوی دلپذیر سوسیس های جلز و ولز کننده به کاروان سلطنتی خوشامد گفتند و جمعیت خوشحالی که مشعل در دست داشتند فرد را به سوی بهترین اتاق شهر همراهی کردند. جایی که برای او، گوشت گاو تنوری و ژامبون کباب شده با عسل سرو شدند و او روی یک تخت کنده کاری شده با تشکی از پر های غاز خوابید، در حالی که اسپیتلورث و فلاپون باید یک اتاق زیر شیروانی که معمولا توسط دو ندیمه پر می شد را به اشتراک می گذاشتند. تا آن لحظه، باسن اسپیلورث شدیدا درد می کرد و او به خاطر اینکه مجبور شده بود چهل مایل، آن هم در یک دایره ی یکدست سوارکاری کند تا سوسیس پز ها را خوشحال نگه دارد، خشمگین بود. فلاپون که در کردزبرگ بیش از حد پنیر خورده بود و سه استیک را در بارونستون تمام کرده بود، کل شب بیدار بود و از روی سوء هاضمه فریاد می زد.
روز بعد پادشاه و مردانش دوباره راه افتادند و این بار به سمت شمال رهسپار شدند. آن ها به زودی از تاکستان هایی عبور می کردند که انگور جمع کن های مشتاق به آن ها هجوم می آوردند تا پرچم های کرنوکوپیا را به اهتزاز درآورند و پادشاه فرخنده شان برای آن ها دست تکان می داد. اسپیتلورث علی رغم اینکه یک کوسن به خود بسته بود، تقریبا از درد به گریه افتاده بود و آروغ ها و گریه زاری های فلاپون حتی با وجود صدای سُم ها و تازیانه ها می توانست شنیده شود.
به محض ورود آن ها به جروبام در غروب، از آن ها با ترومپت ها استقبال شد و تمام شهر سرود ملی را خواندند. فرد قبل از رفتن به تخت براق چهار دیرکی با تشکی از پرهای قو، آن شب را با شراب گاز دار و قارچ های دنبلان جشن گرفت. اما اسپیتلورث و فلاپون مجبور شدند یک اتاق که در بالای آشپزخانه ی مسافرخانه بود را با چند سرباز به اشتراک بگذارند. ساکنان مست جروبام تلو تلو خوران در خیابان می چرخیدند و حضور پادشاه در شهرشان را جشن می گرفتند. اسپیتلورث بیشتر شب را روی سطل یخ گذراند و فلاپون که بیش از حد شراب قرمز نوشیده بود، همان زمان را به صورت بیمار روی دومین سطل که در گوشه اتاق بود سپری کرد.
در طلوع آفتاب صبح روز بعد، پادشاه و کاروانش بعد از یک بدرقه ی مرسوم از طرف شهروندان جروبام، راهی مارشلند شدند. شهروندان، پادشاه را با پخش شدن رعد آسای گرد و خاک در مسیر تماشا می کردند. گرد و خاکی که باعث شد اسب اسپیتلورث دو پایش را به هوا ببرد و او را جا بگذارد. یکبار آن ها گرد و خاک روی اسپیتلورث را پاک کرده و کوسن را دوباره روی باسن او قرار دادند. سپس فرد خنده اش را متوقف کرده بود و کاروان راهش را ادامه داد.
خیلی زود آن ها جروبام را پشت سر گذاشتند و فقط صدای نغمه ی پرندگان به گوششان می رسید. برای اولین بار در تمام ماجراجویی شان، دو سمت جاده کاملا خالی بود. رفته رفته زمین های سرسبز پرپشت جای خود را به چمن های کم پشت و خشک، درخت های کج و معوج و تخته سنگ ها می دادند.
پادشاهِ بشاش به اسپیتلورث و فلاپون در پشتش فریاد زد: “مکان فوق العاده ای است، نه؟ من بسیار خرسند هستم که این مرداب های مارشلند را بالاخره می بینم. شما خوشحال نیستید؟”
دو لرد موافقت کردند اما وقتی که صورت فرد دوباره رو به جلو قرار گرفت، قیافه ی بی ادبانه ای به خود گرفتند و حتی الفاظ بی ادبانه تری را نیز پشت سر او به کار بردند.
بالاخره، کاروان سلطنتی به تعداد کمی از مردم رسیدند و جوری که آن ها زل زده بودند بسیار عجیب بود. آن ها مانند آن چوپان در اتاق تخت سلطنتی به زانوهایشان افتادند و کاملا فراموش کردند که تشویق کنند و دست بزنند اما جوری دهانشان باز مانده بود که انگار چیزی مانند پادشاه و گارد سلطنتی را قبلا هیچوقت ندیده بودند. که البته، هیچوقت هم ندیده بودند چون وقتی که پادشاه فرد بعد از تاجگذاری اش از شهرهای مهم کرنوکوپیا بازدید کرده بود، هیچکس فکر نمی کرد که ارزش وقت پادشاه را داشته باشد که از مارشلندِ دور بازدید کند.
وقتی که چند بچه ی ژنده پوش به اسب های با شکوه زل زده بودند، پادشاه با حالت شوخی به مردانش گفت: “مردم ساده ای هستند اما بیشتر رقت انگیز هستند، اینطور نیست؟” آن بچه ها هیچوقت حیوان هایی به این با شکوهی و خوب غذا خورده را در طول عمرشان ندیده بودند.
فلاپون که کلبه های سنگی خراب را نگاه می انداخت به اسپیتلورث ناله کرد: “و امشب باید کجا بمانیم؟ هیچ میخانه ای اینجا وجود ندارد.”
اسپیتلورث جواب او را زمزمه کرد: “خب، حداقل یک جای راحتی پیدا می شود. او باید مثل بقیه ی ما سختی را بچشد و ببینیم که چقدر از آن خوشش می آید.”
آن ها تمام بعد از ظهر را اسب سواری کردند و بالاخره، وقتی خورشید شروع به پایین رفتن کرده بود، تصویری از مردابی که ایکابگ باید آنجا زندگی می کرد را دیدند. امتداد گسترده ای از تاریکی همراه با سنگ هایی که به شکل عجیب و غریبی کنار همدیگر قرار گرفته بودند.
سرگرد بیمش صدا زد: “اعلی حضرت، من پیشنهاد می دهم الان اینجا اردو بزنیم و صبح مرداب را سیاحت کنیم. همانطور که اعلی حضرت می دانند، مرداب می تواند فریب دهنده باشد. مه ها ناگهانی به اینجا می آیند. بهترین کاری که می توانیم بکنیم این است که صبح به آنجا برویم.”
پادشاه فرد که مثل یک بچه مدرسه ای روی زینش بالا و پایین می پرید، گفت: “بیمش، این بی معنی است، وقتی که به آن دید داریم، نمی توانیم توقف کنیم.”
پادشاه دستورش را داده بود، در نتیجه کاروان راهش را ادامه داد تا اینکه بالاخره وقتی سرو کله ی ماه پیدا شده بود و پشت ابر های تیره رفت و آمد می کرد ، آن ها به کناره ی مرداب رسیدند. دلهره آور ترین مکانی بود که هر کدام از آن ها دیده بودند؛ وحشی، خالی و متروکه. یک نسیم سرد باعث می شد گیاهان پچ پچ کنند اما در غیر این صورت یک مکان مرده و ساکت بود.
بعد از مدتی که گذشت، لرد اسپیتلورث گفت: “همانطور که می بینید، قربان، زمین اینجا بسیار باتلاقی است. اگر گوسفندان و حتی انسان ها راه خودشان را گم کنند، درون باتلاق غرق می شوند. سپس کوته فکران این سنگ ها و تخته سنگ های عظیم الجثه را در تاریکی، هیولا در نظر می گیرند. و حتی صدای خش خش این علف های هرز، صدای هیس یک جانوری چیزی در نظر گرفته می شود.”
پادشاه فرد گفت: “بله، درست است، کاملا درست است.” اما چشمانش مرداب تاریک را زیر نظر داشتند، جوری که انگار انتظار داشت ایکابگ از پشت یک سنگ ظاهر شود.
لرد فلاپون که از بارونستون چند کلوچه ی سرد را ذخیره کرده بود و برای شامش مشتاق بود، گفت: “قربان، پس باید همینجا اردو بزنیم؟”
اسپیتلورث اشاره کرد: “ما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که حتی یک موجود تخیلی را در تاریکی پیدا کنیم.”
پادشاه فرد با پشیمانی تکرار کرد: “درست است. درست است. اجازه دهید تا- خدای من، چقدر مه آلود شده است.”
و به راستی، وقتی که آن ها به سرتاسر مرداب خیره ایستاده بودند، یک مه غلیظ و سفید آن قدر سریع و بی سر و صدا آن ها را احاطه کرده بود که هیچکدام از آن ها توجهی به آن نکردند.
مترجم: مهدی خشنود
سایت اصلی کتاب : https://www.theickabog.com
با ما همراه باشید. ادامه کتاب در حال ترجمه است.